نخستین بار که او را دیدم، تندتند پلک های خود را به هم می زد. از خدا ممنونم که او را برای من آفرید؛ همان کبوتر سفیدی که نام خود را «ناشا» گذاشته بود. پیش از این که دوستی من با او آغاز گردد، نام دیگری داشت. کبوترها هنگامی که دوست پیدا می کنند و عاشق می شوند، نام خود را عوض می کنند؛ زیرا نام قدیمی، بر ذات جدیدی که پس از عشق متولد می شود، دلالت ندارد.م بر این باوریم که با عشق، ذاتی نو متولد می شود.
به یاد دارم هنگامی که مادرم از دنیا رفت، تمام مصیبت های دنیا بر سر پدرم فرو ریخت. او که همواره با نشاط و شاداب بود،هیچ نمی گفت و سر به زیر افکنده بود. روز اول کاملاً ساکت بود؛ نه پرواز می کرد، نه می خورد و نه می آشامید. فقط نوک خود را باز و بسته می کرد، گویا می خواهد چیزی بگوید. روز دوم، بر روی شکم خود خوابید. باز هم ساکت بود؛ نه چیزی می خورد، نه چیزی می آشامید، حتّی نوک خود را باز نمی کرد. روز سوم به پهلو خوابید، گویا کوهی بر سینه اش سنگینی می کرد. سحرگاه روز چهارم در حالی که صورتش را با بال خود پوشانده بود، از دنیا رفت. بالش خیس بود؛ حتماً بسیار گریه کرده بود.
… هنگامی که ناشا را به یاد می آورم، دلم به تپش می افتد. او سفید و لاغر اندام بود و نوکی معمولی داشت و بیش از آن و هیچ مشخصه ی دیگری در بدنش وجود نداشت. هیچ موجودی شبیه موجود دیگری نیست.ناشا نیز شبیه هیچ کبوتر دیگری نبود، ولی با رفتارش، اعتماد به نفس خاصی به من می داد.
باری، در نخستین دیدارم، پلک هایش را تندتند به هم می زد؛ چون گرد و خاک در چشم هایش فرورفته بود. بال خود را باز کردم و جلوی صورت او گذاشتم تا جلوی باد وگرد و خاک را بگیرم. او نیز با تکان دادن پرهای دم خود، از من تشکّر کرد. صحبتی نکردیم، سر خود را بالا آوردم و دور او گشتم و گشتم. بال های خود را به هم زدم، پرواز کردم، به زمین آمدم و هم چنان دور او گشتم و گشتم. سرم می گشت، دلم می گشت، ولی او سرجای خود ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. نمی دانم… آیا قدرت و سبک بالی ام را به او نشان می دادم یا عشق و دوستی خود را؟ آیا با زبان سکوت که می گویند صدایش بیش از سخن است، با او سخن می گفتم؟ نمی دانم… شاید همه این ها را انجام می دادم، ولی بی آن که چیزی بدانم، دور او می گشتم… در عشق همیشه یک «نمی دانم» بزرگ وجود دارد. عاشق تنها چیزی را که می داند، همان تصویری است که از معشوق در درون خود می سازد،ولی حقیقت را تنها خدا می داند.
کمی با هم سخن گفتیم… خیال می کردم واژه ها مانند سروده های بلبل از نوک او بیرون می ریزند. هنگامی که او سخن می گفت، واژه ها معنای دیگری می یافتند. دمی احساس می کردم همان چشمه ی صلح و محبّت که یکی از نیاکانم هنگام حمل «شاخه ی زیتون» بنا نهاده بود، به جنبش در آمده است.تمام یخ ها در بالای قلّه ی کوه ها آب شدند،ابرها به سوی گل های بهاری سرخم کردند،به نوازش آن ها پرداختند و آن ها را بوسیدند و به این گونه فصل بهار دلم آغاز شد… آیا این عشق بود؟
از او پرسیدم: نامت چیست؟پاسخ داد: نوشکا. گفتم:لحظاتی دیگر این نام قدیمی خواهد شد. دیگر سخن نگفتیم و من هم چنان دورش می گشتم. بال هایم را باز می کردم و می بستم. به بالا پریدم و فرود آمدم و با دلی سرشار از محبت و روحی آکنده از عطوفت بازگشتم و دورش گشتم. اعتراف من به عشق پایان گرفت.احساس می کردم که دوباره متولد شده ام.
در حیاط خانه ی ابراهیم، همدیگر را بسیار می دیدیم. آن جا تنها خانه ای بود که صاحبش برای کبوترها دانه می پاشید و به مورچه ها غذا می داد.هم چنین در را برای میهمانان می گشود و هنگام مهمانی برای فرشتگان، فربه ترین قوچ خود را سر می برید و از آن ها پذیرایی می کرد، در حالی که می پنداشت انسانند…
چهار کبوتر بودیم که به خانه ی ابراهیم پناه برده بودیم؛ او، من و دوتای دیگر. نوشکای قدیمی، ناشای امروزی شد. روزی نزد من آمد و گفت: می خواهی چگونه باشم؟ گفتم: کسی جز تو را نمی خواهم؛ تو را همان گونه می خواهم که هستی. گفت: ولی من زیبا نیستم. دیگر کبوترها مرا دوست ندارند، آن ها به من غذا نمی دهند. گفتم: نیمی از قلبم رابه تو می دهم. گفت: نیمه ی دیگر چطور؟ گفتم: شاید دوباره گرسنه شوی. سر خود را با خوشحالی تکان داد و به پرواز در آمدیم. بالا و پایین رفتیم وبازی کردیم و بر شاخه ی درختی فرود آمدیم. آن گاه سرم را پایین آوردم و به زمین نگاه کردم. به هر دویمان فکر می کردم و این که آیا این عشق ودوستی ما درد وغمی را نیز در پی دارد و کدام یک از ما پیش از دیگری می میرد. دلم گرفت.
ناشا به من نگاه کرد و گفت: می خواهم هنگام مرگم در کنار من باشی. گفتم:امّا زندگی هنوز آغاز نگشته است.گفت: پیش از آن که تو را بشناسم، مرگ برای من اندوهناک نبود.
خورشید به سمت غرب متمایل شد؛ گویی افق را با خون کبوترها رنگ کرده بودند. نماز خواندیم، خداوند را تسبیح گفتیم و به لانه باز گشتیم و در آن جا خوابیدیم.خواب می دیدم؛ دیدم که در میان آسمانی سفید وزمینی آبی رنگ پرواز می کردم. در ارتفاع بالایی پرواز می کردم، بالاتر از عقاب ها و شاهین ها، به گونه ای که ابرها زیر پایم بودند. ناشا را دیدم که بالای ابری خوابیده بود. به سوی او رفتم. خواب نبود؛ بدنش پاره پاره بود. می خواستم فریاد بکشم که ابر سرخ رنگ شد. خون او را مکید و باریدن گرفت؛ خون می بارید. ابر تکه تکه شد و ناشا را دیدم که هر تکه ای از بدنش بالای کوهی قرار دارد. من نیز چنین بودم؛ در کنار او بر بالای قلّه ی کوه ها، پرواز می کردم، در حالی که بدنم تکه تکه بود و هرتکه ی بدنم در کنار تکه ای از بدن او افتاده بود.
پریشان از خواب بیدار شدم، صبح شده بود. ناشا کنارم خوابیده بود؛ سالم بود، ولی من به دلیل خواب های پریشان دیشب، بی حال افتاده بودم. پرواز کردم تا حالم جا بیاید. به اطراف نگاه نمی کردم. هنوز همان تصاویر در ذهنم بود؛ هر گوشه ای از بدن مان بالای کوهی قرار داشت. ناگهان دیدم که از خانه بسیار دور شده ام.
در کوهستانی بودم که عقاب ها در آن جا لانه کرده بودند.می خواستم برگردم. به همین دلیل، پایین آمدم و نفس گرفتم. دوباره پرواز کردم و گروهی از عقاب ها مرا دنبال می کردند. بر سرعت خود افزودم ت از کوهستان گذاشتم و دوباره به سمت خانه ی ابراهیم(ع) رفتم. نجات یافته بودم. فرود که آمدم، ناشا به سویم آمد. نفس زنان به او گفتم: از مرگ حتمی نجات یافتم. گفت: آرام بگیر. با تکان دادن بال هایش، مرا باد می زد. احساس تشنگی کردم. به سوی ظرف آبی رفتم که ابراهیم برای ما می گذاشت و از آن آب خوردم. به ناشا نگاه کردم. تشنگی من به آب برطرف شده بود، ولی احساس می کردم تشنه ی او هستم. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: با من ازدواج می کنی؟ گفتم: آری. گفت: ازدواج ما مبارک باشد. گفتم: برویم تا بزرگ ترین قلب روی زمین، ازدواج مان را به ما تبریک گوید؛ خلیل خدا، ابراهیم (ع).
از حیاط به درون خانه رفتیم. روبه روی او فرود آمدیم و پاهایش را بوسیدیم. دلمان از شور عشق می لرزید. او دست مهربانش را بر سرمان کشید. ما نیز پرواز کردیم و عروسی مان را جشن گرفتیم. ابرها و ستارگان را، خورشید و ماه و تمام موجودات را به جشن عروسی دعوت کردیم. آن گاه خوشبخت ترین موجودات روی زمین بودیم.آن چهار کبوتر که در خانه ی ابراهیم (ع) زندگی می کردیم، ده تا شدیم… بیست تا… و….
از خلیل خدا (ع) چیزهای بسیاری آموختیم. او بسیار نماز می خواند و مردم را به حق فرا می خواند و بسیار اندیشه می کرد. نمی توانستیم احساس او را به خدا دریابیم. تنها می دانستیم که او بسیار با خود و خدای خویش خلوت می کند. در یکی از خلوت هایش در حالی که سرگرم اندیشیدن بود، دست به آسمان برداشت:
وِإذ قال إبراهیمُ رَبِّ أرِنی کَیفَ تُحیِ الموتی قالَ أَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلی و لکِن لِیطمَئِنّ قَلْبَی قال فَخُذْ أرْبَعةً مِنَ الطّیرِ فَصُرْهُنّ إلیکَ ثُمّ اجْعَلْ ْعَلی کُلّ جَبَلِ مِنْهُنّ جُزءًا ثُمّ ادْعُهُنّ یأتینَکَ سَعیا وَاعْلَمْ اَن ّاللّهَ عزیزً حکیمً.1
و [یاد کن] آن گاه که ابراهیم گفت: «پروردگارا! به من نشان ده چگونه مردگان را زنده می کنی؟» فرمود: «مگر ایمان نیاوردی؟» گفت: «چرا ، ولی می خواهم دلم آرامش یابد.» فرمود: «پس چهار پرنده بگیر و آن ها را پیش خود ریز ریز کن. سپس پاره ای از آن ها را روی هر کوهی قرار ده. آن گاه آن ها را فراخوان؛ می بینی که شتابان به سوی تو می آیند و بدان که خداوند توانا و حکیم است.
همسرم کنار بچّه ها خوابیده بود و من بیرون لانه نشسته بودم. ابراهیم (ع) دست خود را به سوی من دراز کرد.» خود را به او تسلیم کردم. در دست دیگرش، کاردی بود. به تیغه ی کارد نگاه کردم که نور خورشید را باز می تاباند.تیغه به گردنم نزدیک شد… صدای جیغ همسرم را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. سپس صدای ابراهیم(ع) را شنیدم که مرا به سوی خود می خواند. لحظه ای بعد به همراه سه پرنده ی دیگر به سوی او پرواز کردم و به آغوش او پناه بردم. سپس ابراهیم (ع) به سجده افتاد.
ناشا را در لانه نیافتم. بچّه ها گرسنه بودند و معلوم نبود او کجاست. عصبانی شدم، ولی می دانستم کجا می توانم او را بیابم، جایی کنار رودخانه. وقتی به آن جا رفتم، دیدم روی شاخه ی درختی ایستاده و به آب های روان زُل زده است.کنار او ایستادم، ولی متوجه من نشد. گفتم: ناشا! چرا این جا ایستاده ای؟ به من نگاه نکرد. تنها اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: اوهام و خیال ها شروع شد. صدایش را می شنوم، گویی زنده است.
پاسخ او مرا شگفت زده کرد. بال خود را بالا بردم و به او زدم. با شگفتی به من نگاه کرد و فریاد کشید: خدای من!… چگونه … ولی تو…!
به خود لرزید، نیروی خود را جمع کرد و گفت: چگونه پس از مرگ بازگشتی؟ ابراهیم (ع) سر تو را برید، تو را کشت؟
ناگهان به یاد کارد افتادم. او را آرام کردم و گفتم: همه چیز را برای من تعریف کن. گفت: ابراهیم (ع)، جلوی من سرت را برید. تو را با سه پرنده ی دیگر تکه تکه کرد و هر تکه را پای کوهی قرار داد. به او گفتم:او این کار را نکرد. تنها مرا صدا کرد و به سوی او رفتم. گفت: روبه روی من سرت را برید. گفتم: ولی من زنده ام. گفت: باور نمی کنم. گیج شده بودم.
ناشا تمام ماجرا را برای من تعریف کرد .ابراهیم (ع) به همراه من، سه پرنده ی دیگر را تکه تکه کرده و هر تکه را بر کوهی قرار داده و به خانه بازگشته بود. ناشا که تمام این صحنه را دیده بود، بالای این درخت آمده و برای من گریسته بود. با این حال اینک من کنار او بودم. مدّت زیادی با هم صحبت کردیم. هر دو شگفت زده شده بودیم. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده بود. پس از صحبت های فراوان به این نتیجه رسیدیم که ابراهیم (ع) سرم را بریده بود و من پس از مرگ دوباره زنده شده بودم. با این حال، این پرسش در ذهن ما بود که چگونه؟
ناشا گفت: مگر ابراهیم (ع) نفرمود: «خداوندا! زنده شدن مردگان را به من نشان ده تا دلم آرام گیرد»؟پس او، تو را کشت، تکه تکه کرد و به خانه بازگشت. تو را خواند، زنده شدی و به سوی او رفتی. گفتم: چرا؟ گفت: شاید خلیل خدا (ع) می خواست قدرت آفریننده ی خود را ببیند. پس خداوند، گوشه ای از قدرتش را به او نشان داد.پروردگارا!… چگونه؟… چگونه؟ و این چگونه به همراه آب های روان موج گرفت.گفتم: این چه قدرتی است که می تواند مردگان را بخواند و آن ها زنده شوند؟ناشا گفت: قدرت عشق، قدرت دوست داشتن. آیا فراموش کردی که ابراهیم (ع)، خلیل خدا و عاشق خداست. پیش از این او می خواست عزیزترین فرزندش را برای خدا قربانی کند. چه کسی این قدرت را دارد که به خاطر عشق به خدا، پسرش را برای او قربانی کند؟ کسی که چنین قدرتی داشته باشد، می تواند پرنده ی تکه تکه شده را بخواند تا زنده شود وبه سوی او برود. این قدرت عشق واقعی است.
پرسیدم: حکمت چیست؟ پاسخ داد: حکمت را نمی دانم. تنها می دانم که خداوند، ابراهیم (ع) را که در پی آرامش می گشت، به آرامش رساند. دل تو را نیز به وحدانیت خود آرام ساخت و با بازگرداندن تو، آرامش را به من داد. خداوند، تو را به من داد و مرا به تو و ابراهیم (ع) را به خود بازگرداند. آیا بیش از این می خواهی؟گفتم: خداوند چقدر ابراهیم (ع) را دوست دارد.گفت: و چقدر ما را دوست دارد…
|